ناتاشا

بهاره شفيعي سروستاني
babakbahar77@hotmail.com

سلام
حالا معنی حرفهایت را بهتر می فهمم.آنوقتها که می گفتی تنها باش و از همه دوری کن به درستی نمی فهمیدم منظورت چیست.اما حالا می فهمم.بهتر می فهمم.حالا دیگر می دانم چرا این حرفها را می زدی.راستش این روزها وقتی کسی به من سلام می کند دلم می لرزد.به سرعت خودم را پرت می کنم تا روی خطی که او قرار بگیرم.برای این کار از جنونم استفاده می کنم.خودت این را گفتی.اما بعد از اینکه رشته ی رابطه پاره می شود دلتنگ می شوم.سقوط می کنم یعنی مثل اینکه از یک بلندی پرت شده باشم احساس درد می کنم به زمین می خورم و تکه تکه می شوم.بعد از خداحافظی درست بعد از خداحافظی است که تکه های خودم را جمع می کنم و آنها را دوباره به هم می چسبانم برای این کار هم از جنونم استفاده می کنم.نفس عمیقی می کشم و به زحمت خودم را می اندازم روی خط اصلیم.هیچ کس نمی داند منظورم از خط اصلی چیست.هیچکس غیر از تو نمی داند.اینجا راحتم خودم را به دیوانگی می زنم تا بتوانم با این جماعت دیوانه که بعضیهاشان را دوست دارم ارتباط برقرار کنم.ناتاشا پس کی وقت آن می رسد تا برای ارتباط با دیگران خودم را به دیوانگی نزنم و از بالا پرت نکنم .کی وقت آن می رسد که با کسی روبرو شوم که روی خط خودم باشد از جنس دیوانگی های خودم.چگونه می شود که بی هیچ کلامی بی هیچ دردی با دیگران ارتباط داشته باشم.کی وقت آن می رسد که با کسی روبرو شوم تا برای بودن با او با تمام قوا بپرم به طرف بالا بپرم ودیگر هیچوقت روی خط خودم قرار نگیرم.بروم بالا بالا بالاتر.

این را نوشت وبعد از پنجره به کوه مقابلش نگاه کرد.پنجره ی خانه اش رو به کوه باز می شد.اگر چه آنقدرها بلند نبود اما کوه بود وهیچکس هم نمی توانست خلاف آنرا ثابت کند.رفت تا پاکتی پیدا کند و نامه اش را برای ناتاشا بفرستد.اگر چه او هیچوقت ناتاشا را ندیده بود اما...
بگذریم.پاکتی پیدا کرد و نوشته اش را داخل پاکت گذاشت نوک انگشتش را خیس کرد و در نامه را بست می خواست با زبان نمناکش تمبری به پاکت بچسباند که شنید در می زنند.پاکت را به سرعت لای کتابی گذاشت و به طرف در رفت.در را باز کرد.کسی آن طرف در بود که نمی شناختش خودش می گفت که برای کاری آمده است غریب است و هیچکس را در این شهر نمی شناسد.می گفت کلیدی برای کسی آورده اما بین راه هم کلید را گم کرده است و هم آدرس را.می گفت در اولین خانه ای را که زده خانه ی او بوده است.
او از شنیدن این حرفها تعجب نکرد.مرد را راه داده بود.به او غذا داده بود و روبرویش نشسته بود و سعی می کرد به او کمک کند تا آدرس را به یاد بیاورد.
مرد شب را آنجا ماند یک لحظه در نیمه های شب که مرد خروپف می کرد احساس کردم از او خوشم نمی آید.اما اعتراضی نکردم تا اینکه سپیده سر زد خودش بلند شد نگاهی به من کرد بیدار بودم تعجب نکرد.نگاهی به من انداخت و بی خداحافظی رفت.در را پشت سرش بستم و یکراست رفتم توی رختخوابم و خوابیدم.وقتی بیدار شدم ظهر بود.رفتم سراغ کتاب که نامه ناتاشا را بردارم و پست کنم اما یادم رفته بود که نامه را لای کدام کتاب گذاشته ام.همه کتابها را ورق زدم لای همه کتابها را گشتم اما اثری از نامه نبود.داشتم دیوانه می شدم.آخر حتی یادم هم نمی آمد که برای ناتاشا چه نوشته ام.با فکر اینکه نکند آن مرد دزد بوده باشد و نامه را...آخر آن نامه به چه دردش می خورد در ضمن او تمام مدت پیشم بود.
در اتاق راباز کرد و از اتاق بیرون زد.بعد از کمی پیاده روی دیگر به نامه هم فکر نمی کرد.به طرف خانه اش برگشت.
روبروی در خانه ای ایستاد دستش را در جیبش کرد تا کلید را بیرون بیاورد ودست دیگرش را هم همزمان انگار که خانه خانه ی خودش نباشد به در کوبید.
کسی آمد و در را باز کرد و داخل شد.
جریان را برای او توضیح دادم.او سعی کرد به من کمک کند اما یکدفعه جرقه ای در ذهنم زده شد من اشتباه می کردم من صاحبخانه ام.این مرد همان کسی بود که دنبال آدرس گم شده اش می گشت.دوباره به در و دیوار نگاه کردم و مطمئن شدم که خانه خانه ی خودم است.اما این حرفها چه بود که به او زده بودم.او هیچ تعجبی نکرده بود مثل خودم و با حرارت تمام به حرفهایم گوش داده بود.نگاهش کردم و گفتم که امروز بی خداحافظی رفتی.حالا دوباره آمده ای.چه کسی برایت در را باز کرده بود.من که نبودم.کی آمده ای؟داشتم از ترس می مردم.رفتم سراغ کتابی که نامه در آن بود کتاب را برداشتم لای کتاب را باز کردم نامه نبود.صدای مرد در گوشم پیچید:
نامه را مگر برای من ننوشته بودی.خودم نامه را برداشتم.
لحظه ای مکث کرد بعد گفت:ناتاشا منم.
می خواستم بگویم آه لحظه دیدار تو...ناتاشا.فکر می کردم که زن باشی.اما نمی دانم چرا این را نگفتم.هیچ تعجبی هم نکردم.رفتم نشستم روبرویش به هم زل زدیم.ساعتها به هم نگاه کردیم.خیلی ساده رفت کنار پنجره ای که رو به کوه باز می شد.پس ناتاشا تو بودی .گفت : من صدای خودم را نمی شناسم.یکدفعه لرزیدم.این تکه کلام ناتاشا بود در نامه هایش. اما با خواندن نامه هیچوقت نلرزیده بودم.فریاد زدم:من هم صدای خودم را نمی شناسم ناتاشا. فریاد زدم آنقدر که دیگر صدایی از هنجرهام بیرون نمی آمد.خودم را به دیوار زده بودم.وقتی به خودم آمدم ناتاشا یعنی آن مرد رفته بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31070< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي